باز باران بی ترانه
من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده ...
نمی دانم ... نمی فهمم ،
کجای قطره های بی کسی زیباست ؟ !!
نمی فهمم , چرا مردم نمی فهمند ؟ !!
که ان کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد ...
کجای ذلتش زیباست ؟ !!نمی فهمم ... کجای اشک یک بابا ،
که سقفی از گل و اهن به زور چکمه های باران ...
به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده ...
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد ؟ !!نمی دانم ... نمی دانم چرا مردم نمی دانند ؟!!
که باران , عشق تنها نیست .. !
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست ...
کجای مرگ ما زیباست ... نمی فهمم !!یاد آرم , روز باران را ...
یاد آرم مادرم در کنج باران جان داد ...
کودکی ده ساله بودم ،
می دویدم زیر باران ... از برای نان !
مادرم افتاد ...
مادرم در کوچه های پست شهر ارام جان می داد ...
فقط من بودم و باران و گل های خیابان بود ...
نمی دانم ،
کجای این لجن زیباست ؟ !!
بشنو از من , کودک من ...
پیش چشمم , مرد فردا ...
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالادست ... !
و ان باران که عشق دارد ... فقط جاریست برای عاشقان مست ...
و باران من و تو درد و غم دارد ...
نظرات شما عزیزان: