بانوی شهریوری
در پاییز عشقمان
نامی از دوست داشتن باقی نماند
چه قدر زود گذر بود قصه ی من وتو
ودر ان روز که دست بی رحم تقدیر
درو کرد گندم زار دل هایمان را
وتهی شد همه جا از عطر گل عشق
ودر کوچ پرنده های غمگین
در ان کویر ارزو
مردی دلشکسته وتنها
می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها
شعری برای خشکیدن گل های عشق
در مزرعه ی دوست داشتن ها
قطره اشکی به یاد همه ی خاطره ها!!!
اینجا رادیو دل، موج بغض،صدای من می روم!!
ولی تو بمان بانوی شهریوری من!!!